|
|
روزي كوچولويي تصميم گرفت با اش به پياده روي برود |
|
او يك و يك را درون اش گذاشت |
|
او اش را بر سر كرد |
|
و را درون قرار داد و بيرون رفت |
|
ناگهان تندي وزيد و اش را روي |
|
نوك انداخت |
|
يك كوچك زيبا كه اين اتفاق را ديد روي پريد |
|
و او را با نوكش به زمين انداخت |
|
و كوچولو را كرد |
|
بعدبراي تشكر از كوچك كمي از خرده هاي ريخت |
|
حالا ديگر كوچك هم بود |
|
|
||
|
||
ادامه مطلب...
چراغ کرم خاکی
کرم خاکی یک سال تلاش کرد تا یک خانه ی خیلی زیبا برای خودش درست کرد. خانه ی کرم خاکی همه چیز داشت. مبل کرمی، تختخواب کرمی، میز و صندلی و ... ،اما یک چیز مهم نداشت. خانه ی او تاریک بود و چراغ نداشت . کرم خاکی می دانست که چون خانه اش زیر خاک است نمی تواند برای خانه اش چراغ درست کند. هر چراغی که به خانه اش می برد خیلی زود خاموش می شد.
این مشکل، کرم خاکی را ناراحت کرده بود اما هیچ راه حلی هم برایش پیدا نمی کرد. به خاطر همین بیشتر شبها کنار در خانه اش می نشست تا زیر نور ماه زندگی کند. یک شب که کنار در نشسته بود، از دور نوری را دید. کرم خاکی فکر کرد آن هم نور یک چراغ کوچک است .با خودش گفت چه فایده هر چراغی باشد به درد من نمی خورد . چون تا آن را به خانه ببرم زود خاموش می شود.
ادامه مطلب...
توقع لاکپشتی
یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند.
برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیک نیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیک نیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی،جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
ادامه مطلب...
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود، او بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :" کاش یک غذای حسابی باشد ".
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .
ادامه مطلب...
قصه زیبای پلیس جنگل
اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه ،و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه ی حیوونا که می خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن.
زرافه ی مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره ،بارها و بارها خونه ی پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می کرد و فرار می کرد.
روباه پیر، با کلک زدن چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاشونو خورده بود.
ادامه مطلب...
هارون الرشید که حوصله اش سر رفته بود، به بهلول گفت:«یک معما می گویم. می خواهم ببینم تو می توانی جوابش را بدهی یا نه.» بهلول گفت:«اگر جواب دادم، در عوضش چه کار می کنی؟» هارون گفت:«هزار دینار پاداش به تو می دهم. ولی اگر نتوانستی، تو را در رودخانه ی دجله می اندازم.» بهلول گفت:«من پول نمی خواهم. اگر جواب دادم، باید صد نفر از دوستانم که در زندان هستند، آزاد کنی و اگر نتوانستم، حاضرم در رود دجله غرقم کنی.»
معما :
ادامه مطلب...
یکی بود یکی نبود، کیومرث در این سوی آسمان بود و اهریمن در آن سو. کیومرث روشنایی را با خودش می آورد و اهریمن تاریکی را.
روشنایی و تاریکی با هم جنگ داشتند. آدم ها در جهان روشنایی زندگی می کردند و دیوها در جهان تاریکی.
دیو ها مانند شب، سیاه بودند. بازوی قوی داشتند و چنگال دراز. این دیو دو شاخ داشت، آن دیو سه شاخ و بعضی دیو ها چهار شاخ داشتند.
اهریمن گفت: « من جهان را مانند شب تاریک می کنم! »
کیومرث گفت: « من جهان را مانند روز روشن می کنم. »
اهریمن به دیوها گفت: « باید آدم ها را نابود کنید تا جهان تاریک شود و شما صاحب همه ی دنیا شوید! »
صدای غرش دیوها در آسمان پیچید. تخته سنگ های بزرگ را به سینه گرفتند. هوهوهو کردند. بلند شدند، پرواز کردند و به بالای سر آدم ها آمدند.
ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
گردش لاك پشت ها
|
|
يكي بود يكي نبود . خانم لاك پشت و آقا لاك پشت تصميم گرفتند كه همراه پسرشان به گردش بروند . آنها بيشه اي كه كمي دورتر از خانه اشان بود را انتخاب كردند .
وسايلشان را جمع كردند و به راه افتادند و بعد از يك هفته به آن بيشه قشنگ رسيدند .
|
|
ادامه مطلب...
روزگاری زن و مردی زندگی می کردند که فرزندی نداشتند . بالاخره آرزوی آنها به حقیقت پیوست. آنها منتظر ورود کوچولویی به خانه اشان بودند.
پشت خانه آنها پنجره ای قرار داشت که به یک باغ زیبا و بزرگ باز می شد . باغ پر از گلهای زیبا و درختهای میوه بود . این باغ متعلق به یک جادگرو بدجنس بود و هیچ کس جرات نمی کرد به داخل باغ برود
ادامه مطلب...
کفشهای دایی فرهاد
پیمان و پرستو دوتا خواهر و برادر کوچولو بودند که هنوز به مدرسه نمی رفتند.روزها توی خانه با هم بازی می کردند و سر و صدایشان همه جای خانه را پر می کرد.مادرشان مرتب می گفت:بچه ها یواش تر!چرا اینقدر سر و صدا می کنید؟سرم رفت...اما گوش پیمان و پرستو به این حرفها بدهکار نبود.
ادامه مطلب...
کوچولو و باباش
هر شب، وقتی کوچولو می خواست بخوابه مامان براش قصه می گفت. کوچولو عاشق قصه های مامان بود .آخه مامان همیشه یه قصه تازه بلد بود.
اما یه شب مامان، خونه نبود و وقت خواب کوچولو شده بود. حالا کوچولو منتظر بود باباش براش قصه بگه .ولی بابا با تعجب گفت من که قصه بلد نیستم کوچولو.
کوچولو دلش سوخت و نزدیک بود اشکاش بریزه . بابا گفت : ای بابا شوخی کردم الان یه قصه خوشگل برات می گم . کوچولو خندید و لباش خوشگل شد.
ادامه مطلب...
صندوق کوچولوی عجیب
مامان هر وقت صبح از خواب بیدار می شد زودی می رفت سراغ صندوقی که کنار در خونه بود و داخلش پول می انداخت. همیشه با خودم فکر می کردم مامان چی می خواد بخره که انقدر توی صندوق پول می اندازه.
ادامه مطلب...
گربهی تنها
در یك باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می كرد .
او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشكها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد .
یكبار سعی كرد به پرندگان نزدیك شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند .
پیش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم .
دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود .
ادامه مطلب...
كسي كمك مي كند؟
يك مرغ حنايي كوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگي مي كرد.دوستان او يك سگ خاكستري، يك گربه ي نارنجي و يك غاز زرد بودند.
ادامه مطلب...
تولدِّّ كرّه الاغ كوچولو
ننه گلاب و بابا حیدر پیرزن و پیرمرد مهربان و زحمتكشی بودند كه یك مزرعه و دوتا الاغ داشتند. اسم یكی از الاغها خاكستری و اسم دیگری گوش بلند بود. الاغها برای ننه گلاب و باباحیدر كار می كردند و بار می بردند و گاهی هم به آنها سواری می دادند.
ادامه مطلب...
زود قضاوت نکن
آن روز وقتی سارا می خواست به مدرسه برود، مادرش دوتا اسکناس هزارتومانی به او داد و گفت:« ظهر که داری از مدرسه برمی گردی، به مغازه ی آقای صادقی برو و این پول را به او بده. دیروز از او خرید کردم و بدهکار شدم.» سارا پولها را لای کتاب ریاضی گذاشت، کتاب را در کیفش گذاشت و خداحافظی کرد و به مدرسه رفت. زنگ اول آنقدر سرگرم بود که اصلاً به یاد پولها نیفتاد. زنگ دوم وقتی کتاب ریاضی را باز کرد، چشمش به پولها افتاد و تازه یادش آمد که مادرش چه کاری از او خواسته است. دوستش زینب هم پولها را دید و از او پرسید:« پول برای چی آوردی مدرسه؟ یک وقت گم می کنی ها!» سارا گفت:« نه بابا ، حواسم هست.» بعد هم دوتایی مشغول نوشتن صورت مسئله هایی شدند که خانم معلم روی تخته می نوشت. وقتی زنگ خورد، مریم که در درس ریاضی ضعیف بود ، از سارا خواهش کرد که به او کمک کند تا چندتا مسئله را حل کند. سارا با مریم به حیاط رفت. توی حیاط کنار باغچه نشستند و با هم شروع به درس خواندن کردند. زنگ که خورد به کلاس برگشتند. سارا دفتر املایش را حاضر کرد تا خانم معلم بیاید و املا بگوید. بعد از نوشتن املا، یاد پولها افتاد. به سراغ کتاب ریاضی رفت و لای آن را باز کرد اما پولها آنجا نبودند. سارا نگران شد، چندبار لای کتاب را نگاه کرد اما پولها را پیدا نکرد. با خودش گفت:« به جز زینب کسی نمی داند که من پول آورده ام ، حتماً او پولها را برداشته است.»
ادامه مطلب...
چشمه ي سحرآميز
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه ای سحر آميز رسید.
ادامه مطلب...
چوپان دروغگو
روزی روزگاري پسرك چوپاني در ده اي زندگي مي كرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه هاي سبز و خرم نزديك ده مي برد تا گوسفندها علف هاي تازه بخورند.او تقريبا تمام روز را تنها بود.
ادامه مطلب...
همه پسته ها خندان و خوشحال بودن . برای همین خیلی راحت باز می شدن. اما یکی از پسته ها اخمو بود .
ادامه مطلب...
قصهی کفشدوزکها
یکی بودیکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. بابا کفشدوزک و مامان کفشدوزک با پسرشان خال خالی در جنگل سبز زندگی می کردند.مامان کفشدوزک کفشهای قشنگی درست می کرد.همه ی حیوانات جنگل مشتری کفشهای او بودند.بابا کفشدوزک هم کفش های دوخته شده را به فروشگاه جنگل می برد و می فروخت.خال خالی کوچولو خیلی دلش می خواست مثل مادرش کفش بدوزد ولی پدر و مادرش به او می گفتند:«تو هنوز کوچکی و کار کردن برای تو زوده،تو حالا حالاها باید بازی کنی.»خال خالی کوچولو هم توی کارگاه ،پیش مامانش می نشست و کفش دوختنش را تماشا می کرد.
ادامه مطلب...
روزی و روزگاری يك خانه عروسكي بسيار زيبایي در کنار شومینه اتاق قرار داشت .ديوارهاي آن قرمز و پنجره هايش سفيد بود . آن خانه پرده هاي توري واقعي داشت. همچنين يك درب در جلوی خانه و يك دودكش هم روی سقفش دیده می شد. |
ادامه مطلب...
گنج دزد دريائي
ريش آبي غرغر مي كرد و مي گفت: ده قدم از ايوان و بيست قدم از بوته رز، اينجا . گنج اينجاست . اين خوابي بود كه اون شب جاويد ديد.
ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
قورباغه كوچولو به قورباغه بزرگي كه كنار بركه نشسته بود مي گفت: واي پدر،من يك هيولاي وحشتناك ديدم. او به بزرگي يك كوه بود و روي سرش هم شاخ داشت. دم درازي داشت و پاهايش هم سم داشت.
ادامه مطلب...
يكي بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره .
|
|
ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
درخت آرزوها
يك روز قشنگ آفتابي در جنگل بود. صدايي از بالاي درخت
مي آيد . يعني چه شده است؟
ادامه مطلب...
دوست داينا به مسافرت رفته است، داينا به او قول داد تا از سگش مراقبت كند. او خيلي هيجان زده است .
او مي داند كه مراقبت از يك سگ سرگرمي جالبي است و البته مي داند كه اينكار زحمت دارد.
ادامه مطلب...
آقا موشه عاشق جمع کردن قوطی کبریت بود. هر وقت یک قوطی کبریت خالی می دید، فوری آن را بر می داشت و به لانه اش می برد؛ ولی خانم موشه اصلاً از این کار خوشش نمی آمد و مدام به او غر می زد. بالاخره یک روز با عصبانیت به آقا موشه گفت: «چقدر قوطی کبریت جمع می کنی؟! اینها که هیچ استفاده ای ندارد. تو باید همین امروز همه را دور بیندازی. من دیگر نمی توانم از بین این همه قوطی کبریت درست راه بروم.»
ادامه مطلب...
یکی بود یکی نبود. سه پروانه ی کوچولو بودند که با هم برادر بودند. رنگ آن ها با هم فرق می کرد. یکی سفید بود و یکی قرمز و آخری هم زرد بود. آن ها همیشه زیر نور آفتاب بین گل های باغ می چرخیدند و بازی می کردند. آن ها هیچ وقت از بازی خسته نمی شدند، چون آن ها خیلی خوشحال و شاد بودند.
یک روز هوا بسیار بد بود و باران شدیدی می بارید، پروانه های کوچولو که داشتند بازی می کردند، حسابی خیس شده بودند. آن ها تندی پرواز کردند تا زودتر به خانه شان برسند، اما وقتی به آن جا رسیدند، در خانه قفل بود و آن ها کلید نداشتند. آن ها باید یک پناهگاه پیدا می کردند، وگرنه خیس و خیس تر می شدند.
ادامه مطلب...
یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود. سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت: «مامان ... مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟»
ادامه مطلب...
قصه كلاغ سفيد | |
قصه :
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش مي رفتند. |
ادامه مطلب...
در جستجوی دایناسور
ادامه مطلب...
سیار سرد
هزاران مايل دور از زمين، آنطرف دنيا سياره كوچكي بنام فليپتون قرار داشت. اين سياره خيلي تاريك و سرد بود،بخاطر اينكه خيلي از خورشيد دور بود و يك سياره بزرگ هم جلوي نور خورشيد را گرفته بود.
ادامه مطلب...
جوجه اردک | |
قصه :
یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند |
ادامه مطلب...
روزي طوفان سهمگيني وزيد و صاعقه اي به كوه باعث شد، صخره سنگ بزرگي از كوه سرازير شود و به روي ريل راه آهن بيافتد.
ادامه مطلب...